سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

رهبران بزرگ؛ فریب های بزرگ

رهبران بزرگ؛ فریب‌هایِ بزرگ/ اسماعیل حسام مقدم
قطعاتی در باب امکان رهایی




اثری از سالوادور دالی





«…نقشِ روشنفکر این نیست که به دیگران بگوید چه باید بکنند. روشنفکر به چه حقی می‌تواند چنین کند؟ ‌و به یاد آورید تمامِ آن پیش‌گویی‌ها، نویدها، حکم‌ها و برنامه‌هایی که روشنفکران در دو سده‌ی گذشته بیان کردند و اکنون اثرها و نتیجه‌های‌شان را می‌بینیم». (میشل فوکو)

* * *
حمید موذنی؛ نویسنده و منتقد فرهنگی، مقاله‌ای با عنوان "پایان شب سیه، سیاه است." در شماره‌ی پیشین هفته‌نامه‌ی محلی «نصیر بوشهر» و مجله‌ی مجازیِ ادبیات و اندیشه‌ی «دانوش» (danoush.net) به نگارش در آورده، که در بابِ «سرنوشت مردم در انقلاب‌های رهایی‌بخش» بوده است.

* * *
گفتار من در این‌جا، نقدی بر نتیجه‌گیری‌اش در واپسین پاراگراف این مقاله است. موذنی به درستی از عدم رهایی‌بخشی مردم در انقلابات توده‌ای‌شان، صحبت به میان می‌آورد و تکرارِ تراژدی بازتولید استبداد، در این‌چنین وضعیت‌هایی را شرح می‌دهد. اما پس از اشاره به فاکت‌هایِ تاریخیِ متعددی در این زمینه (که البته موردِ «ایران ـ بدون ذکر نام، در تمامِ سطوح مقاله به چشم می خورد)، در نتیجه‌گیری خود با ارائه‌ی ایده‌ی تشکیل جامعه‌ی مدنیِ واقعی و راستین، و هم‌چنین ایده‌ی «رهبرِ بزرگ» در مقابلِ «دشمنِ بزرگ»، به زعم من، به همان سطحِ گفتمانیِ جوامع توده‌ای رجعت می کند.

* * *
از این نتیجه‌گیری، پرسش‌هایی می‌تواند شکل بگیرد، به این معنا که اساس مفهومِ «جامعه‌ی مدنیِ واقعی و راستین» در گفتمانِ توده‌گرایانه‌ی عصرِ انقلاب واجدِ چه معناهایی می‌تواند باشد؟ چه بسا در همان جامعه‌ی آسمانیِ دوره‌ی وایمار؛ قبل از ظهورِ نازیست‌ها، توده برای نیلِ به جامعه‌ی مدنی بر مبنای معیارهای خاص گفتمان آن دوره، انتخاب «رهبر بزرگ»؛ هیتلر را برگزید تا به سروری برسد و حقارت‌هایِ تاریخی‌شان را با جنگ‌افروزی به فراموشی بسپرد. همین ایده‌ی جهانشمول، «جامعه‌ی مدنیِ واقعی و راستین» در درونِ خود، قدرت را به دستِ گروهِ قدرتمندی سپرد که حقوقِ گروه‌هایِ خاص (اقلیتی، قومیتی، جنسیتی، نژادی، مذهبی و …) را در اجماعِ عمومی ملت؛ به مثابه‌ی یک گزاره‌ی دُگمِ گفتمان مدرن، مستحیل کرد و توتالیتاریسمِ مدنی‌ای شکل گرفت، به هر صورت به زعم ژیل دلوز؛ «در دلِ هر ایده‌ای، فاشیسم رشد می‌کند»؛ حالا هر ایده‌ای که وجهی جهانشمول داشته باشد.و یا در ایده‌ی «رهبرِ‌ بزرگ» بیدارکننده در تقابل با «دشمن بزرگ» مغفول‌کننده، که اساسن نشأت گرفته از همان تقابل‌های دوتایی؛ خوب / بد و …است که شالوده‌ی تفکریِ قدرت‌هایِ مستبد را در دوره‌ی پیشامدرن و نیز در دوره‌ی مدرن شکل داده است. آیا این تقابلِ: سفیدی / سیاهیِ مطلق، همان فریبی نبود که گفتمان‌های مقتدر در هر عصر و دوره‌ای، به قدرتِ خود حقیقتِ ذاتی می‌بخشید و آن را به مثابه‌ی گوهرِ ذاتیِ حکومت و اقتدارِ خود، حقیقتی پایدار و جهانشمول می‌پندارد؟‌

* * *
من در این گفتارِ انتقادی،‌ در بابِ امکانِ رهایی چیزی نمی‌توانم بگویم که اگر با مفروضاتِ تفکرِ مبتنی بر تقابل‌های دوتایی، این مقاومت در جهتِ رهایی‌بخشی شکل گیرد، فاکت‌هایِ مقاله‌یِ موذنی نشان‌دهنده‌ی عدم رهایی است. اما من، سطحِ توصیفِ مقاومت را به سطحِ دیگری از واکاوی و تحلیل هدایت می‌کنم. این واکاوی را من در مقاله‌ی ممیزی شده‌ی قلبهای استبداد را جریحه دار کردن! در شماره‌های پیشینِ «نصیر بوشهر» صورت‌بندی کرده‌ام اما در این گفتار در پی بیانِ روش‌شناسیِ این نوع واکاوی‌ها ـ تحلیل‌ها هستم که در ادامه به توصیفِ روش‌هایِ «تبارشناسی» و «مطالعات فرهنگی» می‌پردازم.

* * *
به زعم من، در برخوردِ رهایی‌بخش؛ سوژه‌های انقلابی در درونِ گفتمانِ حاکم بر جامعه (همان گفتمانی که هم مشروعیت‌بخش نیروهای رهایی‌بخش است و هم نیروهایِ توتالیتر سرکوب‌کننده) در تقابل با توتالیتاریسم (قدرت متمرکز ایدئولوژیک) قرار می‌گیرند. سه تضاد موقعیت، قابلِ روگیری است؛ سوژه‌های انقلابی، نظام توتالیتر و گفتمان مسلط. این سه موقعیت، با روش‌هایی متناسب با آن‌ها باید تحلیل و واکاوی شود تا نظام‌مندیِ درونیِ‌آن‌ها، خود را نمایان کند.

* * *
فوکو؛ درین رابطه از نقش روشنفکر و منتقد، این‌چنین یاد می‌کند: «کار روشنفکر این نیست که اراده‌ی سیاسیِ دیگران را شکل دهد، کارِ روشنفکر این است که از رهگذرِ تحلیل‌هایی که در عرصه‌هایِ خاصِّ خود ]سوژه‌ی رهایی‌طلب، نظامِ اقتدار و گفتمان در نهادها و موسسات[ انجام می‌دهد، امور بدیهی و مسلم را از نو موردِ پرسش و مطالعه قرار دهد، قاعده‌ها و شیوه‌هایِ عمل و اندیشیدن را متزلزل کند؛ آشنایی‌هایِ پذیرفته شده را بزداید، قاعده‌ها و نهادها را از نو ارزیابی کند؛ و بر مبنایِ همین دوباره مسئله کردن (که در آن روشنفکر، حرفه‌ی خاصِّ روشنفکری‌اش را ایفا می‌کند) در شکل‌گیریِ اراده‌ی سیاسی (که در آن می‌بایست نقش شهروندی‌اش را ایفا کند) شرکت کند».

* * *
با توجه به روش‌شناسیِ فوق، برایِ جامعه‌ی توده‌ای که بارها تجربه‌ی رهایی‌بخشی را با شکست به پایان برده است، راه‌حل‌ها، نویدها و برنامه‌های کلانِ روشنفکران، خود، در تداومِ گفتمانی عمل می‌کند که از قضا همان احکام و گزاره‌هایی است که به این نظامِ مقتدرِ توتالیتر «بودن» بخشیده و سوژه‌هایِ رهایی‌طلب را تبدیل به «توده» نموده است؛ لذا در این کنشِ روشنفکرانه و منتقدانه، باید با تحلیل ـ واکاوی ـ فاصله‌گذاری با این گفتمانِ‌مسلط تاریخی، در پی شناخت و توصیفِ ساز و کارهایی بود که به تحمیق سوژه و اقتدار نظام توتالیتر منجر می‌گردد.

* * *
تبارشناسی؛ آشکارکننده‌ی اختلاف و پراکندگی در پشتِ یکسانی و ذاتی بودنِ مصنوعیِ خاستگاه و منشأ واحد ]نظام‌های توتالیتر[ است، تبارشناسی نشان می‌دهد که توتالیتاریسم برایِ پنهان کردنِ خطاها و ضعف‌ها و گسست‌هایِ معرفتیِ خود، چگونه با ذاتی و بنیادی انگاشتن و القاء کردنِ ریشه‌های خود به مثابه‌ی یک حقیقتِ جهانشمول و همواره زنده، توده را تبدیل به ابژه ]مفعول[یِ قدرت و دانشِ (ایدئولوژی) خود می‌کند. درکِ این هژمونی و سلطه‌ی ایدئولوژیک ؛ که به عنوانِ قلبِ تداوم‌بخشِ استبداد عمل می‌کند، با نقد و موردِ پرسش قرار دادنِ «زندگیِ روزمره‌ی» توده و مردمی امکان می‌یابد که در تمامِ حوزه‌های زندگی‌اشان حتا مقاومت‌اشان و رهایی‌طلبی‌اشان، رسوخ کرده است. برای مطالعه‌ی این رسوخِ گزاره‌ها و احکامِ قدرت / حقیقت / ایدئولوژی نظام‌هایِ توتالیتر، روشِ «مطالعات فرهنگی» به کار می‌آید که به چگونگیِ تأثیرگزاره‌هایِ شکل گرفته‌ی گفتمان بر شیوه و الگویِ زندگیِ روزمره‌ی مردم و هم‌چنین به چگونگیِ معنابخشیِ گفتمان‌های مقتدر به زندگیِ مردم و توده می‌پردازد.

* * *
آن‌چه که عیان است این است که موذنی در سنتِ انتقادی ـ تحلیلیِ خود، با استفاده‌ی خلاقانه و مکرر از ابزارِ «مطالعات فرهنگی»، به نوعی به فربه شدنِ این حوزه در ادبیاتِ انتقادیِ کمکِ شایانی کرده است ولی همواره با ارائه‌ی راه‌حل‌ها و حکم‌هایِ مختلفِ برساخته شده در همین فضایی که موردِ نقد و واکاوی‌اش قرار گرفته، «دیالکتیک روشنگریِ» انتقاداتِ خود را در متنِ خود آفریده است. این همان انتقادی است که من به مناسبتِ انتشارِ کتابِ «بازنگریِ انتقادی» اثرِ موذنی، در ویژه‌نامه‌ای به همین دلیل در هفته‌نامه‌ی «اتحادِ جنوب»، ذیلِ عنوانِ «تناقضِ هابرماس / بودریار» به آن پرداخته‌ام و از موذنی خواسته‌ام نسبتِ خود را با این معرفت‌شناسی‌هایِ متضاد، روشن کند.

* * *
توده به واسطه‌ی آموزه و احکامِ گفتمانِ مسلط بر زندگیِ روزمره‌اش، به سمتِ یکسانی ـ همسانی پیش می‌روند، چنان که همواره ابژه‌ی معرفت / حقیقتِ نظامِ سلطه می‌شوند. به نظر می‌رسد نشانه رفتنِ «قلب‌هایِ استبداد» جز در پرتوی تبارشناسیِ گفتمانِ حاکم بر جوامع رهایی‌طلب و هم‌چنین مطالعه‌ی فرهنگیِ سوژه‌ها و نظامِ مقتدر، بی‌اثر و چه بسا در خطرناک زندگی کردن باشد. باید به نقد و واکاویِ آن ساز و کارهایی پرداخت که به بازتولیدِ استبداد و توتالیتاریسم در هر شکلی از آن در جوامع مشغول‌اند. همواره، شناخت از چگونگیِ عملکردِ تحمیق‌سازِ گفتمان‌هایِ مسلط، خود، مجراهایِ مقاومت را در زندگیِ‌روزمره‌ی مردم به طورِ خلاقانه‌ای می‌آفریند بدونِ این‌که کسی از برجِ عاجِ خود به «رهبری بزرگ» تبدیل شود که در این مقاومتِ خلاقانه، هر فردی یک رهبر است و این‌جاست که دیگر، انقلاب‌هایِ بزرگ و جهانشمول برای رهاییِ‌همه‌ی انسان‌ها، از معنا تهی می‌شوند.