شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

نقد زندگی روزمره / اسماعیل حسام مقدم

" نقدِ زندگیِ روزمره " / اسماعیل حسام مقدم
مطالعاتِ فرهنگی در بابِ زندگیِ روزمره


اثری از رنه مگریت
faramarznassiri.persiangig.com




«... یه چیزِ وحشتناکی اینجا وجود داره! چیزی که همیشه حضورشو میشه حس کرد. اما من هیچوقت نتونستم بفهم اون چیه. این و اون، دوستام، همکارام... چرا دیدنِ اونا هر روز صبح منو اینقده غمگین می کنه؟ درست مثه مترو؛ هر روز همون آدمها که سوار می شن و هر روز همون آدمها که پیاده می شن، و همه ی اون چیزهایی که اتفاق می افته، برایِ اینه که اونا رو فقط پیرتر کنه... گاهی عجیب ترس برم می داره؛ مثلِ همه مون تو این دنیا، انگار همه مون تویِ اتاقِ بزرگی، یه نفس به این سو و اون سو می ریم، از دیواری به دیوار دیگه و باز همون حرکت، و بدونِ پایانی! بدونِ هیچ پایانی!»


پاره ای از دیالوگِ " ویلی لومان "؛ شخصیتِ اصلیِ نمایشنامه ی «مرگِ دستفروش» اثرِ آرتورمیلر؛ نمایشنامه نویسِ آمریکایی را خواندیم که التهاب و اضطرابِ انسانِ معاصر را در خود به تصویر کشیده بود، به جایِ اینکه " ویلی " تصویرهایِ ذهنی و آفرینشِ پدیده ها را به عنوانِ یک ابژه در اختیار گیرد و هدایت نماید، این سیستم و پدیده ها هستند که او را دستخوشِ تغییر و دگردیسیِ عظیمی می کنند و بر او سیطره می یابند. همین ما، خودمان، من و تو، نقش هایی را هم در زندگیِ خود به عنوانِ یک فرد، یک جزء و یک سیاهی لشگر برایِ سیستم می پذیریم و ایفا می کنیم، که هیچ وقت شاید تصوّرش را حتی نکرده باشیم، ما جزئی از تاس بازیِ سیستمِ مُسلط می شویم و در لوایِ مُهندسی اجتماعی حاکم بر کنش هایِ اجتماعی، نقشی را برایِ امان تعریف می کنند و ما گویا از روی استیلایِ بهنجار و نُرمال شدن، باید آن را پذیرا باشیم و با تمامِ وجود و تعهد، سال هایی از عمرمان را به جانشینی برایِ عُمرِ سازمان ها و نهادها مُبَدل نمائیم و بَعد از سال ها، بَعد از بازنشستگی، بَعد ازعدمِ کارایی، بَعد از کهولت و ناکارآمدیِ، کِناری گُذارده شویم و کِرامتِ انسانی ای که دیگر نیست و معنایِ انسانی ای هم که دیگر در ما نیست، حتا پُرسشی را از سویِ سیستمِ مُسلط بَر نمی انگیزد و یادی از آن به جای نخواهد ماند، باید تا پایانِ پرده در انتظار، وَقت را تلف کنیم.


چشمانم را برای لحظه ای می بندم، نفسی عمیق می کشم، به کودکانی می اندیشم که می خواهند جهان را فتح کنند آنچنان که در نقاشی هاشان آن را با آزادی کامل تصویر می کنند و آنگاه در ورطه ی الگوهای استانداردیزه و پاستوریزه ی تربیت حاکم، چگونه راضی به یک سیاهی لشگر شدن، خواهند شد که گرته ای از آن رؤیا را حتی در زندگی اشان دیگر نخواهند توانست دریافت کرد؟ رؤیایی که به دنبال نقشی می گردد که از آنِ خلاقیت خودش باشد، نقشی که جایگاه اش را در صحنه ی نمایش، خودش کارگردانی کند و خودش نویسنده ی آفرینش گر آن باشد، اما همه ی ما در انقیاد تکرار ملالت بار زندگی روزمره امان گرفتار می شویم آنچنان که حتی رویاهای مان نیز از آن ما دگر نیستند. آنجا که " ویلی لومان "؛ شخصیت اصلی نمایشنامه «مرگ دستفروش»، در جایی از دیالوگ های اش چنین می گوید: «چقدر زیباست که آدم گردش فصل ها رو ببینه، زیبایی الآن اینجاست و به آسمون واقعی تابستون؛ و ابر سپید کوچکی که در حال عبوره. من اومدن پائیز رو حس می کنم؛ و ریزش برگ ها رو در روزهای خاکستری؛ آدم باید همیشه یه آسمون واسه تماشا داشته باشه...» به نظر شما " ویلی لومان "؛ کسی که به گفته ی نویسنده نمایشنامه «بر نیروهای زندگی نظارت و اختیاری ندارد.» و کسی که تنها وقتی مطرح است که سود می رساند و سپس در خلأ رها می شود، هرگز می تواند یک «آسمون واسه تماشا» داشته باشد؟! او سوژه ی برساخت شده فرهنگ مسلط شده و راه رهایی ای برای او دیگر متصور نیست.

« محبوس شدن در ساز و کارهای زندگی روزمره ی مدرن و نشانه های مسلط اش، به زعم "هانری لوفور"؛ فیلسوف فرانسوی، به وضوح نوعی " بیگانگی " را در نسبت سوژه (فرد)ی برساخت شده ی فرهنگ مسلط با دنیای ذهنی و اتوپیایی اش صورتبندی می کند که در نهایت این سوژه ی بیگانه شده و مسخ شده است که قربانی می شود. اما نقد زندگی روزمره، می تواند به زعم لوفور، هنر زندگی کردن و هنر زندگی به مثابه ی پایان دادن به بیگانگی را در سوژه ببالد و بیافریند.» نقد ملال آوری زندگی روزمره، تکراری بودن اش و همسان کننده گی اش، چه بسا تنها راه رهایی را برای رستگاری و آزادی سوژه در پیش روی اش قرار دهد. لحظه و برهه ای که سوژه به تفکر و نقد درباب ملال آوری و تکراری بودن زندگی هر روزه اش بپردازد، شاید همان لحظه ی آغازین دگرگونی و رهایی اش از روزمره گی باشد. وقفه ای و سکته ای در یکنواختی زندگی روزمره اش رخ می دهد که نوعی دستکاری کردن روند بی امان و لایتغیر کارها و وظایف روتین اش هست. باید لحظه ای ایستاد، میخکوب شد و به تفکر فرو رفت تا جایی که لحظه ای برای نقد کردن و مقاومت کردن در برابر نظم نمادین فرهنگ را رقم زد. همین جاست که تابلوی نقاشی فوق، که اثری از " رنه مگریت "؛ نقاش فرانسوی ست، همین ایده را به فرا روی مان می آورد که باید ایستاد و زندگی روزمره را میخکوب کرد تا لحظه ی مواجه شدن با عریانی امور " واقعی " زندگی روزمره را بی واسطه فهمید و چه جالب اینکه عنوان این اثر هم " زمان میخکوب شده " است. لحظه ای که فکر کردن می آغازد؛ لحظه ای که عقربه های ساعت خوابشان می برد و در همین مرزهای خواب آلودگی ست که امکان نقد به دست داده می شود.

زندگی روزمره ای که ناگاه در میانه ی تکرار ملال آورش قیچی می خورد و از حرکت می ایستد، چقدر شبیه همان لحظه ی پایانی تئاتر است، آنجا که همه چیز فیکس و ثابت می شود و " ویلی " تئاتر ما، خودش ابتدا جا می خورد و سپس تماشاچی را هم به عارضه ی جاخوردن وا می دارد؛ لحظه ای که همه ی چیزهای تکراری، میخکوب می شوند؛ چه بسا همان لحظه ی تفکر، نقد و شاید هم رهایی اش باشد.


*یادداشت:

عنوان مقاله برگرفته از نام اثر سه جلدی ای از هانری لوفور می باشد.


منابع:

لوفور، هانری(1388) تروریسم و زندگی روزمره، ترجمه امیرهوشنگ افتخاری راد، تهران: گام نو.

میلر، آرتور(1384) مرگ دستفروش، ترجمه علی اکبرعلیزاد، تهران: قطره.
بوذری، رحمان(1389) زندگی روزمره و تفکر، فصلنامه سینما و ادبیات، سال هفتم، شماره بیست و پنجم.

منتشرشده در هفته نامه محلی "نسیم جنوب" در فروردین 91