دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

ادبیاتی در مصاف با شهر / اسماعیل حسام مقدم

ادبیاتی در مصاف با شهر / اسماعیل حسام مقدم
نقد پسااستعماری ادبیات جنوب (شعر منوچهرآتشی و محمدبیابانی)


 




چکیده:

شهر و بازنمایی آن در متن های ادبی مدرن، سرشت و سرنوشتی متفاوت با دوران پیشینی خود پیدا کرد و به گونه ای به محل تنازع و پروبلماتیک مدرنیته مبدل گشت. این چالش عمیق ادبی در بافتاری فرهنگی رخ داد که تجربه مدرنیته الزام می داشت تا "هرچیز سفت و سخت دود شود و به هوا برود." درون این گفتمانی که افسون زدایی را به گزاره ای معرفتی در جهان هستی شناختی خود مبدل نموده بود، بی شک جایی برای تفسیرها و تعاریفی که دلالت بر معانی افسون زده از سنت کنند را نداشت، واین شد که همین انقلاب هستی شناسانه نیز در جهان مدرن، مجددن افسون زده گشت. شهر و بازنمایی از آن به دال اعظم استحاله یافت. اما با چرخش فرهنگی در نیمه قرن بیستم میلادی، از همین گفتمان و اسطوره های مدرن نیز افسون زدایی شد و ادبیات پیرامون و خاموش کشورهای مستعمره به بازیابی خویشتن و گونه ای بازاندیشی تاملی در خود و اقلیم خود پرداختند و همه آن اسطوره های برساخته مدرن را به چالش کشیدند؛ از درون این بازاندیشی محلی-بومی، نظریات پسااستعمارگرایانه صورتبندی گشت.

این مقاله در پی نقد ادبیات جنوب براساس رویکرد پسااستعمارگرایانه ای هست که نویسندگان و شاعران پیرامونی را بر آن داشت تا به خود و اقلیم خود و ابژه های محیطی خویش بپردازند و ادبیاتی را در تقابل با اسطوره های مدرنیته بازآفرینی نمایند که اسطوره حاکم در آن دیگر شهر و شهرگرایی نبود. منوچهر آتشی و محمد بیابانی؛ دو تن از شاعران بوشهری نیز درون این گفتمان رشد کردند(دهه چهل و پنجاه شمسی) و به تولید متن ادبی پرداختند و ازهمین روست که در آثارشان به گونه ای به مصاف با جهان زیست شهری رفته و همواره ابژه های اقلیمی و بومی ای را بازتولید ادبی نموده اند که گونه ای بازآفرینی دنیای پیشامدرن را موجب می شود. در این مقاله با تحلیل گفتمان اشعار این دو شاعر جنوبی، با تحلیل جنبه ها و ساحت های مقاومت متن ادبی اشان در مواجهه با گفتمان هژمونیک مدرن پرداخته خواهد شد.

واژگان کلیدی: نقد پسااستعماری، افسون زدگی، شعر جنوب، چرخش فرهنگی، بازاندیشی، منوچهر آتشی، محمد بیابانی.

چکیده مقاله پذیرفته شده در سمینار "بازنمایی فضاهای شهری در هنر و ادبیات" در تاریخ  28تیرماه 1391 که در خانه هنرمندان برگزار می شود.

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

"چه تلخ است، این سیب!"/ اسماعیل حسام مقدم

"چه تلخ است، این سیب!"/ اسماعیل حسام مقدم
تاملاتی درباب "دشت گریان" به کارگردانی تئو آنجلوپولوس





بازی نشانه ها، استعاره ها و مجازها برای روایت غم غربت، تنهایی، تبعیدشدگی، فراق، فقدان، مهاجربودگی و... از موتیف های چهل تکه ی تریلوژی دشت گریان (2002) ساخته ی کارگردان یونانی؛ تئو آنجلوپولوس (1935- 2012) هست. شاعرانگی تصاویر و موسیقی، فرمی منظومه گونه به فیلمی بخشیده که دارد هم چون "نی از جدایی ها حکایت می کند." مواجهه ای تراژیک با غم تنهایی و بی وطنی دختری به نام "النی"؛ که زندگی اش برروی واریاسیون هایی از ناکامی- فقدان بناشده و تا آخرین سکانس فیلم همراه او می آید و گویا هیچ گاه سرِ باز ایستادن ندارند. دختری که گویا تمثیلی از انسان مدرن به خود-وانهاده شده است.

سیر روایت از زندگی همواره در گریز و تبعید النی، به استعاره ای چون سفر اودیسه(نوشته هومر) می ماند که غم دوری از وطن و دامان امن مام وطن، او را به دورافتادگی ای محکوم نموده تا آوار سکوت ها، فریادها و دربند شدن ها و ازبند رستن ها را در مبارزه اش برای رستگاری و رهایی آن گونه که والتر بنیامین می گوید؛ برخویش احساس کند. النی در استعاره ها و مجازهای مرسلی زیست می کند که همواره درکارند تا او را دور کنند، تا او را تبعید کنند و او دچار ناکجاآبادی شود که همه¬چیزش را ازدست بنهد و درپایان، از او فقط جیغی و فریادی بماند تا هم چون ترومایی در نظم نمادین خشونت، برسر تاریخ و روایت منسجم قدرت آوار شود.

النی به همراه گروهی ازمهاجران تسالونیکی، پس از انقلاب اکتبر 1917 شوروی به یونان کوچ می کند، او تنها مهاجری هست که بی خانواده و بی سرپرست از میدان شورش و جنگ بازمانده وهویت غریب گونه اش حتی درون این مهاجرین نیز قابل¬درک و فهم هست. تکینه گی و تفاوت را می شود در سوژه ی آواره اش مشاهده کرد، درمیان هویت های غیر و تبعیدی؛ او از هویتی تنها و غریبه برآمده که واقعه ی جنگ، برای اش از آشنابودگی، خاطره ای بیش ننهاده است. او از میدان جنگ و خشونت به در برده شده تا نظام مردسالارانه و خشن دیگری را سیراب کند؛ او با این سن کم باید به همسری اسپیرو؛ بزرگ مهاجران درآید. النی از فلاکتی به فلاکت دیگر، از تکه تکه شدنی به ازهم گسیختگی ای دیگر دچار می شود. النی مورد تجاوز پسر اسپیرو واقع می شود و درشب عروسی با اسپیرو از خانه اش به همراه پسر فرار می کند. مهاجری که درعین تبعیدشدگی اش و غریب ماندگی اش، باز باید فرارکند و تن به مهاجرتی دیگر دهد. سوژه ای که اودیسه وار، هیچ گاه نمی تواند به ساحل امن و وصل دست یابد. سوژه ی لاکانی که ازهم پاشیده و میل به انسجام و کامل بودگی، او را به سرزمین های هول و توهم می کشاند؛ دشت هایی پر از اوهام، اشباح و خیالات.

تاریخ زندگی النی؛ تاریخ "زخم هایی هست که در روح اش اورا هم چون خوره می خورد و ازدرون تهی می کند." زخم هایی که سرِ بازایستادن ندارند و هرلحظه سر بازمی کنند و التیام نمی یابند. رنج درهستی بودن و تحمل سبکی و ناچیزی سوژه در برابر طوفان ها و قدرت ها؛ النی را درون تجربه ی زیسته ی تبعیدی ای فرومی برد که هیچ گونه اختیاری بر نیروهای زندگی¬اش را ندارد، فرزندان دوقلویی که داشت را ازدست داده، ازترس شوهر پیرش(اسپیرو) همواره درحال فرار وگریزهست، دوستان اش را یک به یک در انقلاب و اعتراض های کارگری ازدست می دهد، شوهرجوان(پسر) را به رویای آمریکا می سپرد تا برود و خودش را به طورناباورانه ای در زندان هایی می یابد که هرروز زندانبان اش تغییر می کند؛ روزی لباس قهوه ای برتن اشان می بیند و روزی لباس سیاه. "دشت گریان؛ تراژدیِ تاریخی است که تکرار می‏شود. که پایان نمی‏پذیرد. که بارها و بارها روایت می‏شود. که دنبال درمان نیست، چرا که تنها زمانی درمان می‏شود که تکرار نشود. زخم تاریخ، زخم پناهنده‏گی و بی‏مکانی و بی‏هویتی همیشه شامل انسان معاصر هست و خواهد بود. النی سمبل انسان بی‏مکان و بی‏مرز است. مرز جغرافیایی برای اش وجود ندارد. النی زخم تاریخ است. فریاد النی فریاد تاریخ است. او نماینده‏ی یک زخم تاریخی نیست؛ بلکه او نمایاننده‏ی زخم تاریخ است. آنجلوپولوس فقط روایت گر زخم‏هاست، شفادهنده و درمان کننده نیست که زیبایی هنرنمایی‏اش هم در همین روایت گری‏اش است. او نسخه ای برای درمان ارائه نمی‏دهد. او تنها تصاویر شاعرانه‏ای به بیننده‏ی خود ارائه می‏دهد که بیننده‏اش با هر تصویرش عشق بازی می‏کند. آنجلوپولوس با فریاد پایانی فیلم بغض و فریادی را در گلوی بیننده‏ی خود حفظ می‏کند که هر زمان از تاریخ نیاز به ترکیدن دارد."


رنج و زخم النی سر بازمی کند، فوران می کند آن هنگام که از بند می رهد اما در بند دیگری دچار می-آید؛ بند تنهایی عظیم، تنهایی بزرگ و ... فرزندان دوقلوی او در جنگ داخلی؛ رودرروی هم قرار گرفته و هردو کشته شده اند. تاریخ جنگ و خشونتی که حتی به برادرهای دوقلو هم رحم نخواهد کرد، با النی و آن سکوت غریبانه اش چه خواهدکرد؟ النی در بهت و نابسامانی تنهاشدگی و جدایی عمیق انسانی، بر بالین پیکر ازهم گسیخته ی فرزندش ناله سرمی دهد؛ ناله و جیغی که از گلوی خراشیده انسانی برمی آید که درون هزارتوهای خشونت و زیست تروریستی روزمره ی مدرن گرفتار آمده و آغوش گرم و مسیانیستی مادر را گم کرده است؛ مادری که مام وطن هست و النی هم چون استعاره ای از انسان دورافتاده و واپاشیده از مام وطن، هرلحظه موردتجاوز و خشونت تروریستی ای قرار می گیرد که تلخی بی پایانی را بر سوژه اش حقنه می کند.

"تاریخ ما، تاریخ بی قراری بود..." آنجلوپولوس با تریلوژی دشت گریان، به شاعر تصویرها و موسیقی مبدل شد. کام تلخ و ناکام انسان مدرن که هم چون سیزیف؛ سنگینی تکه سنگی را بردوش خود به بدبختی و ناچاری احساس می کند، همان تراژدی روایت هایی می شود که آنجلوپولوس به بلاغت می کشاند. انسان مدرنی که درمیانه ی دو هیچ گرفتار آمده و تلاشی اودیسه وار برای رهایی از پارادوکس های زیست، او را از درون ازهم گسیخته کرده، درفیلم دشت گریان هم چون "سه قطره خون"ی می شود که نمی شود نهان اش کرد و از دیده ها به غیاب اش برد. جیغ النی در دشت گریان، "ابژه ی غایبی"(به زعم لاکان) را به جست وجو خواهدکشاند که سوژه ی انسانی را همواره درپی اش آواره کرده و ناکام از مواجه شدن با فقدان اش، تنها و سرگردان رهاشده است. ابژه ی غایبی که ادامه حیات النی را به تروما خواهد کشاند و سوژه ای بحرانی از او برخواهد کشید که درمقابل قدرتِ خشونتِ مردسالارانه ی جنگ به مقاومتی زنانه دست خواهد زد. به آفرینش و خلاقیت هنر و ادبیات روی خواهد آورد؛ همان گونه که آنجلوپولوس به  شاعرانه گی سینما پرداخت.

در نامه ای برباد، شوهرجوان النی از سرچشمه ی رودخانه برای اش می گوید، درهمان لحظه ای که النی متوجه می شود که همه چیزش را جنگ از او گرفته، کالبد بی جان آخرین فرزندش(یورگس) را افتاده بر زمین می یابد و شوهرش برای او در نامه¬اش می  نویسد که سرچشمه ی رودخانه از مرغزار و دشت گریانی می آید که اشک های برروی برگ ها در پیوستنی ابدی به هم؛ همان سرچشمه ای را برمی سازند که آن ها همواره در رویاهای اشان به جستجوی اش، روان بوده اند؛ همان ابژه ی غایبی که سوژه اشان را بحرانی می کرده و خواب از چشمان اشان می ربوده است. النی در روایت دشت گریان، به درون سوژه های انسان مدرن جاری می شود و هم چون زخم و ترومایی برجای خواهدماند.

یادداشت:
عنوان مقاله، نام یکی از مجموعه اشعار منوچهرآتشی می باشد.
این مقاله در ماهنامه ادبی هنری گلستانه شماره 117 منتشر گردیده است.

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

اُپرایِ شناور / اسماعیل حسام مقدم

اُپرایِ شناور / اسماعیل حسام مقدم
شش نگاه زیرچشمی به فیلم "جدایی نادر از سیمین"






پیش درآمد
نزدیک شدن به ادراکِ "امر روزمره" در معنا-سازی / معنا-زدایی های موجود در فیلم "جدایی..." ، نیاز به درک و فهم موومان های هارمونیک آن در روایت دارد که در این مقاله با "شش نگاه زیرچشمی" که به امر روزمره و خشونت جاری در آن دارد، قصد آن کرده که با حرکت بر روی ساختار روایی فیلم، خشونت زیرپوستی موجود در زندگی روزمره ی شخصیت-ها را بازنمایی کند و گونه ای صورت بندی بلاغی(رتوریک)، که در جهان مدرن به بازتولید خشونت در زندگی روزمره می-انجامد را در این مقاله درحد توان خویش ارائه نماید.



الف. آرام اما نه زیاد
تیتراژ نخستین فیلم به تداوم زیست روزمره ی شخصیت مژده(به بازی هدیه تهرانی) در دیگر فیلم فرهادی؛ "چهارشنبه سوری"(1384) پرداخته و خشونتِ امر دروغین را در زندگی زناشویی، به فرجامی جز "جدایی" پیوند نمی زند. از همان آغاز فیلمِ "جدایی..."؛ دلالت های اش روبه سوی بازنمایی خشونتی دارد که به "تراژدی زندگی روزمره" (به زعم هانری لوفور) منجر شده و تداوم خط روایی آرام اما در درون آشفته ی فیلم را به متارکه بعد از چهارده سال زندگی مشترک می-کشاند. سیمین(به بازی لیلاحاتمی) و نادر(به بازی پیمان معادی) در مقابل نگاه خیره ی تماشاگران فیلم نشسته و یکسره از این چهارده سال زندگی می گویند، سیمین قصد مهاجرت دارد اما عرف جامعه و شرعِ قانون این کنش را بی پشتوانه می یابد، نظم نمادین در قانون مردسالارانه هرگز بی تابی ها و جنون مندی زنانه برای رهایی و رستگاری را هرگز نخواسته و نتوانسته که درک کند، سیمین مغلوب و مقلوب جریان قدرتمندی از گزاره های مردانه می شود و تراژدی زندگی روزمره از او زنی بی دفاع و ناکام برجای می نهد، سیمین با "نگاه خیره"ی خود به دوربین و "گفتمان بزرگ دیگری" مردانه (به زعم ژاک لاکان)، نگاه خیره ی مژده در فیلم "چهارشنبه سوری" را به یاد می آورد که در انقیاد امرروزمره گرفتار شده است و راه رهایی نیز برای اش متصور نیست. هجوم و حمله ی ایده های غالب، سیمین را به مقاومت از طریق ترک خانه می کشاند. فضای روایی این اپیزود، در آرامشی نه چندان آرام به سرمی برد، زیرپوست رابطه ها چیزی وول می خورد و درانتظار رخدادی، بی تابی می کند تا سربرآورد.



ب. بسیار آهسته – آرام
در روایت این دو فیلم اگر مژده و سیمین میدان زندگی روزمره را خالی می کنند، اما راضیه(به بازی ساره بیات) ای هست که درون این بازی بسیار آهسته – آرام نقشی را ایفا کند، راضیه و دخترش وارد میدان بازی خشونت آمیز روزمره شده اند؛ ازسویی راضیه در انقیاد گفتمان بزرگ دیگری "خرافات" گرفتار آمده و ازسویی دیگر نظم نمادین مردانه نیز او را احاطه کرده، مغلوب بودگی مضاعفی که او را به کار پنهانی در خانه های دیگران کشانده است. راضیه با همه ی پندار نیکی که دارد اما خشونت امر روزمره، چنان برای اش سناریویی را نگاشته که به ذهن اش حتا خطور نمی تواند کرد که در عین حال که آرامش محضی دارد، او دچار تروریسم امر روزمره (به زعم هانری لوفور) خواهد شد، نگهداری از پدر فراموشی زده ی(آلزایمری) نادر، اورا در موقعیتی روتین از زندگی قرارمی دهد که حتا باید پدرپیر را حمام دهد؛ این موقعیت روایی هم چون لحظه ای است که به یک باره همه چیز دگرگون می شود؛ تو در جریان واقعه، انگار هیچ اختیاری از خودت نداری. برای راضیه اتفاقی می افتد و گویا مکافات پنهان کردن چیزی را، زندگی روزمره بر او آوار می کند. روایتی که بسیار آهسته و آرام، همه ی مواد و وسایل خشونت و مکافات را مهیا آمده و همه ی بینندگان را آماده کرده که چیزی منفجر شود، صداهای اُپرا به بالاترین میزان خود رسیده است. همه چیز برای رخ دادن تراژدی در زیست روزمره چیده شده تا کسی از این اُپرای شناور، سالم و کامیاب بیرون نیاید.



جیم. تند
به یکباره پرده ها می افتد، "امرواقع" و تروما (به زعم اسلاوی ژیژک) بیرون می جهند، کرم ها به کالبد محتضر این زندگی شناور حمله ور شده اند. پاکی و تمیزی برهم زننده ی زندگی روزمره، شخصیت های فیلم را در امری غایب، کدر و متلاشی می کند. راضیه هم، خانه را ترک کرده و پدر پیر نادر به حال خود رها شده است، نادر در خشونتی که نه قصدش را دارد و نه می خواهد، خشم و اعتراض خود را حواله ی بدن راضیه می کند و او را از خانه به بیرون می اندازد؛ باز همان موتیف از نشانه های تکراری؛ که این بار سازوکار خشونت، به سوژه ی هیستریک راضیه ضربه اش را وارد می کند، قدرت نمادین به نادر این اجازه را می دهد که راضیه را دزد قلمداد کند. داغ ننگی (به زعم اروین گافمن) که بر سوژه ی راضیه به شدت سنگینی می کند و او را به سوی خشونت دروغ و فریبی هدایت می کند تا استعاره ی "خانه ای روی آب" را برای این زندگی های ازهم پاشیده، معنا کند. این خشونت بر زندگی راضیه آوار می شود؛ بچه ای را مرده به دنیا می آورد؛ استعاره ای از همان ناتوانی و ناکامی در پذیرش مسئولیت برای زندگی روزمره ای که خشونت برتمام فضای آن هژمونی و سلطه یافته و توان مقاومتی را هم از برای سوژه های منقاد در این سراشیبی تند متصور نیست. این زن هم، خانه را ترک می گوید، خانه ای که استعاره از زیستن و باشیدن در جهان هست.



دال. تندملایم – آهسته
نادر و خشونت اش به قضاوت قانونِ شرع کشیده می شود، باز همان بازی مردانه است که این بار حجت(به بازی شهاب حسینی) سوخت بیار معرکه ی خشونت شده، می خواهد انتقام خودش را از این اُپرای شناور جامعه بگیرد، سوژه ی او بحران زده است و خشم و ارعاب به وجه نمادین او در پیشگاه قانون مبدل می شود؛ قانونی که خود بالاترین خشونت ها را بر دیگری وارد می آورد. روزمرگی دروغ و فریب، نادر و راضیه را به فراموشی و پنهان کردن "چیزغایبی" فرامی خواند که در نخستین برخورد، حق به جانب هردوی آن ها است اما دروغ و پنهان کاری، تندی ملایم و آهسته ای دارد که کم کم راه های رهایی و رستگاری را مسدود می کند، اُپرایی شناور از دروغ ها و فریب هایی که این بار تنها زن خانه؛ ترمه(به بازی سارینا فرهادی) را حتا به ترک خانه می کشاند. ترمه؛ فرزند نادر و سیمین به پدرش متذکر می شود که او می داند که چیزی را پنهان کرده و نادر به هنگام پذیرش این خشونت، به تحملِ تنهایی و جدایی محکوم می شود. ترمه نیز خانه را ترک می گوید. تراژدی زندگی روزمره به نیم روز خود رسیده، روایتی تلخ از بی نهایت بودگی ناکامی و ناتوانی از مواجهه با "امرواقع". امر واقعی که "گند" زندگی روزمره را نمایان می سازد. خشونت نمادین(به زعم پی یر بوردیو)، روایت را به سوی معلق بودگی و شناورشدگی ای سوق می دهد که سوژه ها عملن تکه تکه شده اند و اختیاری از خود ندارند. این خشونت نمادینِ کارگردان و فیلمنامه نویس زندگی روزمره هم هست که به دلیل دارا بودن قدرت هژمونیک، نادر و راضیه را در وضعیتی مالیخولیایی قرار داده اند. تروریسم زندگی روزمره، این بار از آستین کارگردان به بیرون جهیده است.



ها. آهسته
به آهستگی متوجه می شویم که همه و همه در پی شاکله بندی خشونتی بوده اند که به طور ساختاری، چیزهایی را از دید دیگران پنهان داشته اند، از روایتی که نادر دارد تا روایتی که راضیه دارد، همگان چیزی را به فراموشی و به ناخودآگاه اشان پس رانده اند. راضیه در مناسکی که کم از اعترافاتی علیه خویشتن ندارد، معترف می شود که او نیز مرتکب خشونت در زندگی روزمره اش شده است. او با توسل به دروغ و فریب، می خواسته زخم و خراشی را که نادر با تهمت دزدی زدن به او، برجای نهاده را اندکی التیام بخشد، اما ناخودآگاه وارد بازی و ماجرایی شده که واریاسیون هایی بر خشونتی کور و دل برهم زننده ای بیش نبوده است. به آهستگی خشونت به زیرین ترین لایه های ذهنی و روانی سوژه ی راضیه رسوخ کرده و او را مبدل به آلت و عاملی بی اختیار در خدمت به روایت ساخته است. زوال و انحطاط اخلاق و زیست اخلاقی؛ تنها ارمغان این اُپرای شناوری است که بر روی دریایی از خشونت و ابتذال روزمرگی دارد هم چنان می نوازد. اخلاق پوسیده ی "ارباب/بندگی" ای که راضیه درون تاروپودش گرفتار آمده بود هم نتوانست متضمن رهایی و رستگاری اش شود. پیچیدگی امرروزمره و امر ناخودآگاه در سوژه های این زیست، هر چیز "سفت و سختی را دود می کند و به هوا می فرستد." خانه ای که میدان بروز این پیچیدگی های روزمره بود، حالا در سکوتی هیستریک و دهشتی تراژیک فرو رفته است.



واو. آهسته اما نه زیاد
قانون و اخلاقِ "تک ساحتی"، از حل مساله ی سوژه های پیچیده در زندگی روزمره ی مدرن ناتوان می مانند، باز هم خشونت نمادینی دیگر، جریان روایت را به دست گرفته و ماجرا را به سوی وضعیتِ بحرانی دیگری پیش می برد. نت ها و دیالوگ ها به "سمت تاریک کلمات" سرازیر شده اند، می روند تا جدایی و متارکه ا ی دیگر را رقم زنند. راضیه از قسمِ دروغ خوردن سر بازمی زند و حجت در خشونتی معطوف به خویش، خانه را ترک می گوید. سوژه ی بحران زده ی راضیه چنان سوگوارشده که حتا توان دادن دروغی دیگر را هم ندارد، او توان مقاومت و مبارزه در برابر هیچ چیز را دیگر ندارد. "گفتمان دیگری بزرگ" چنان او را احاطه کرده که از جاری کردن قسم بر زبان اش حتا ناتوان شده است، سوژه ی او به محل منازعه ی نیروهایی مبدل شده که در نهایت، دنیای متلاشی شده ای را بر دوش اش تحمیل خواهدکرد. پدر نادر هم خانه را به آهستگی ترک گفته و سوژه ی نادر دچار ترومای مضاعفی از تنهایی و جدایی شده است. در واپسین موومان از این اُپرای شناور، ترمه در مواجهه با خشونت و هیبت ساختارین قانون قرار می گیرد که باید بین نادر ویا سیمین یکی را برگزیند، همان مواجهات آشنای دوگانه، "این یا آن"، میدان بازی ای که هر دو سر آن از همان ابتدا بازنده اند، و نسل ترمه مبدل به نسلی سوخته خواهند شد که هیچ سرمایه نمادینی ندارند تا شاید توان آن را بیابند که از درغلتیدن زندگی روزمره اشان به تباهی و ناکامی ممانعت کنند. خشونتی که در لایه های عمیق زندگی روزمره(به زعم اسلاوی ژیژک) همواره درپی برساختن موقعیت هایی هست تا سوژه را به ورطه ی ناکامی و جدایی بیندازد؛ ورطه ای که انسان مدرن با آن ذهنیت خودبنیادش، به مکافات سخت تری دچارش شده است. گریه، سکوت و بیچارگی ترمه در پیشگاه قانون، نشان از همان "مسخ" و "محاکمه" ای را به همراه دارد که فرانتس کافکا روایت کرده است.