«بیرون پریدن از صف» /اسماعیل حسام مقدم
تأملاتی در باب زندگیِ اضطراری و توتالیتاریسم
اثری از خوان میرو
razeno.com
razeno.com
1. «آگاهیِ نشانه شناختیی ما در امروز، میتواند فردا متضمنِ رهاییامان باشد.» (اُمبرتواکو)
احساس تنهایی و عزلتگرایی در نظامهای توتالیتر به گونهای مدلولِ واقعیی انباشتِ قدرت در دستِ جریانی مطلقگرا میباشد که به نوعی تهیشدگی فرد، روی دیگرِ فربه شدهگی هژمونیِ کسانی بر قدرت است. آنگونه که «میشل فوکو» از رسوخِ قدرت در کوچکترین روابطِ انسانی حرف میزند و معتقد است که ابزارها و روحِ حاکم بر روانپزشکی، پزشکی، علوم انسانی و …همگی، قصد دربند کردنِ روانِ انسان و سعی در نظمبخشی به تمامِ کنشهای او را دارند، لذا از این منظر به گونهای خودآگاهانه، نظامهای توتالیتر، باعثِ ایجاد خلأ و تهیشدگیِ شخصیت انسانی شدهاند آنچنان که به میزانی که قدرت متمرکز در نظامهای توتالیتری همبستهتر شده، تنهایی شهروندان آن جامعه نیز بیشتر گشته و «فرد» تبدیل به گونهای «اتم»هایِ از هم گسیختهای گشتهاند که هیچ تعامل و کنشی بین آنها موجود نیست. این احساس تنهایی فراگیر حتا به نوعی موجب زایش توتالیتاریسم نیز میشود. افزارهایی چون روح مسلط امر تلویزیونی، کتب روانشناسی موفقیت (از نوع بازاری آن)، احساسات رمانتیک به تاریخ گذشته و دیگر انواع آن، به این احساس تنهایی دامن زده و زندگیِ خلاق افراد در شرایط توتالیتاریستی را به سمت عزلتنشینی، تقیه، عرفانبازی و …تقلیل میدهد. آنچنان که قدرتهای خودکامه از رسانههای جمعی مانند تلویزیون «همچون هدیهی آسمانی (جعبه شیطان به زعم سالخوردگان ایرانی) سود میبرند تا ذهنِ جامعه را در دست بگیرند و اجازه ندهند تا ادبیات و نوشتارِ روشنگرانه ـ هرچند با سانسور و ممیزی ـ آنچنان اقبالی داشته باشد. نظامهای توتالیتری با بعیدبودگیِ فهمِ نوشتارِ روشنگرانه برای توده، به بمباران رسانهای جامعه، ذهن آنها را اسیر کرده و نیازهایِ روحی و غریزیِ اکثریتِ جامعه را با اکاذیب خود تأمین میکند.» از طرف دیگر، مشغول کردن توده به امر «خودسازی» و «خودشناسی» در موقعیتی که معنایِ «خود» و «خویشتن» به امری مجعول و کاذب در بازار ِ موفقیتهایِ سرمایهدارانه بدل شده، چگونه میتوان به اصیل بودنِ این عزلتنشینی و «خودسازی» باور داشت؟ و حتا به نوعی به سمت «توهم توطئه» کشانده نشد؟! یا در کنشی دیگر، افراد اتمیزه و مونادگونه به حسرتِ از گذشته و انفعال رمانتیکی در باب زندگی حال خود دچار میشوند که نتیجهای جز سستی و ناتوانی آنها در تصمیمگیری برای خود و جامعهی خود در پی نخواهد داشت. «جومونگ»، «قورباغه را قورت بده»، «پهلویگرایی»، «راز»، «نرگس»، «طالبانیسم» و …نشانههایی ست که در جامعهی ایرانی، به نوعی در پراکندنِ بذرهای تنهایی و اتمیزه کردن فرد ایرانی، میتوان به آگاهی از آن پرداخت و به زعم «اُمبرتواکو» با آگاهی از آن، راه رهایی از دلالتهای ذهنی مسلط بر آینده «فرد» را آفرید. دلالتهایی مشترک بین انسانهای رتمیزه، بهسان «فوبیا»؛ هراس بیمارگونه، «اضطراب» و «افسردگی»، که همهی این نشانهها در پیوند دادن به وضعیتِ فردی به شرایط حاکمیت توتالیتاریستی و خودکامهگی، همان نشانههاییست که امبرتو اکو از آن یاد میکند و ما را به آگاهی و شناخت آن رهنمون میشود.
2. «نوشتن؛ بیرون پریدن از صفِ مردگان است.» (فرانتس کافکا)
ادبیات و امر بعید نوشتن در وضعیت اضطراری، که همهی کنشها در محاقِ مرگ فرو رفتهاند، مسئولیت و تعهدی سنگین، بر دوش حمل میکند؛ او باید به زندگیِ خود ادامه دهد. در جامعهی توتالیتاریستیای که نیاز به فرهنگ به زعم «واسلاو هاول» فقط در «چارچوبی از آگاهی اجتماعی دروغینی قرار میگیرد و از داد و ستدهای تجربهای اصیل از جهان، فقط صورت ظاهرش را دارا میباشد.» خلاصه میشود. نویسنده، خود را در صفی از مُردگان در مییابد که چه بسا با امرِ بعید نوشتن و خودانتقادی بتوان از آن به بیرون جهید حتا اگر به زعم «آنا آخماتووا» نوشتن، برای «کشوی میزمان باشد» قدرتِ توتالیتری میکوشد خودش را تدارکبینندهی یک زندگی معنادار و خلاق بنمایاند. آنچنان که «ایوان کلیما» می گوید: «قدرت توتالیتری، خودش را رهاننده و رهبر بشریت به سوی آیندهای بهتر میخواند (که همیشه از وضعِ موجود امور، ناراضی است). بنابراین قدرت توتالیتری مثل یک عامل فرهنگی عمل میکند و مدعی است که فرصتی بیسابقه برای پیشرفتهای فرهنگی، فراهم آورده است. «ایوان کلیما» تجربهی شخصی خود از زیست در وضعیت اضطراری توتالیتاریستی را شرح میدهد. او در تبیین این دروغ سلطهی حاکم میگوید که «]ممکن بود که[ استدلالهایش قانعکننده باشد اما ]با گذر زمان[ ماهیت واقعیاش را آشکار کرد و وقتی که نشان داد که نه تنها بیفرهنگ است بلکه خصم واقعیِ فرهنگ است» ادبیات و امر بعید نوشتن، زندگیی اضطراری خود را درک خواهد کرد. توتالیتاریسم و اِعمال زور و سانسور و بایکوت، تاریخی دراز و فضایی تیره دارد که در طول زمان و جغرافیاهای متنوع، خود را باز تولید کرده است. بازتولیدِ رفتارهای رندانه، تقیه، دروغ، ریا، فریب،…در تاریخ ادبیات فارسی، چه بسا از همین رهگذر بتوان آن را تبیین کرد. آنجا که خودکامهگی مغولان، ترکها، اعراب و …بر کشور مسلط میشده، گسترشِ احساس نغزلی ـ عرفانی، در لاکِ خویش فرو رفتن و دیگر رفتارهای عافیتجویانه بوده که صفی از مردگان را شکل میبخشیده است. اما آگاهی به زندگیِ اضطراریِ ادبیات در وضعی خودکامهگی، زمانی و جایی را برای بیرون جهیدن از صف انتخاب میکند که در ایران؛ ادبیات مشروطیت، آغازگی این نوع پریدن بوده است. «پریدنی» که همچنان نیز ادامه دارد.
3. «توده؛ چیزی چون، انباشتِ ذرات پراکنده در خلأ، فضولاتِ امر اجتماعی، فضولاتِ انگیزشهای رسانهایست که همچون سیاهچالهای، امر اجتماعی را در کام خود فرو میبلعد.» (ژان بودریار)
جامعهی تودهای یا اتمیزه با محو هویتِ فردی و گروهی تکتکِ افراد، همراه است. افراد نمیدانند که خود را با چه معیاری تعریف کنند و چون تصوری از خود و اجتماعی که در آن زیست میکنند، ندارند لذا در قبال خود و اجتماعشان نیز، مسئولیتی احساس نمیکنند. خواستِ «آزادی»، «ضرورتِ مسئولیت» را برای خود به همراه میآورد و از آنجا که انسانی تودهای، «همسانی و یکسانی» را میستاید،لذا آزادی را که مستلزم تنوع است نه برایِ خود و نه برایِ جامعهی خود میپسندد. این وضعیت همطرازیِ افراد، به نوعی به سمت تبعیت از یک فرد میل میکند و آنگونه که «کارل مانهایم» این وضعیت را به «دموکراتیزه کردنِ منفی» تشبیه میکند و می نویسد «خودکامهگان میکوشند تا رعایایشان را همسطح سازند و همطرازیِ بسیار پیشرفته، به آسانی به خودکامهگی میانجامد.» از اینجاست که بعد از حذف هویت جمعی و سپس فردیِ توده، آنها سرنوشت خود را به قدرتی برتر میسپارند که این قدرت توتالیتر با القای ایدئولوژیِ ارعابگونهی خود، این همسانسازی را تداوم میبخشد، توده تشکیل صفوف منظمی را میدهند که نظم آن به زعم «میشل فوکو»؛ نظمی دارالتأدیبی و به زعم «جورجو آگامبن»؛ نظمی به شکل اردوگاه کار اجباریست، آنچنانکه در آلمان هیتلری، حتا «زبان» نیز به سمتِ همسانشدگیِ اجباری پیش رفت. به زعم «هانا آرنت»؛ توتالیتاریسم، نخست شخصیت حقوقی انسان را از بین میبرد، انسان را به دو نوعِ مشروع (خودی) و نامشروع (غیرخودی) تقسیم میکند، دوم کشتن شخصیت اخلاقی در انسان است و سوم نابودی فردیت و هویت منحصر بهفرد انسان است.» که در چنین وضعیتی، انسان، احساسِ زائد بودن و بیریشگی میکند. امر بعیدِ تمیز و نوشتن در وضعیتی که مناسبات تودهای بر کنشهای جامعه حاکم است. مصائبی را به همراه میآورد که باعث شد؛ «محمد مختاری» در خون غلتد، «ایساک بابل» محاکمه شود، «اورهان پاموک» به دادگاه کشیده شود، «فدریکو گارسیا لورکا» کشته شود، «والتر بنیامین» خود را در تنهاییِ غربت بُکُشد، «میلان کوندرا»از وطناش اخراج شود، «یانیس ریتسوس» خود را در زندان بیابد، «آریل دورفمان» خود را سانسور شده بیابد و …همهی این بیرونجهیدهها از صف، فقط یک امید داشتهاند و آن هم چه امید کوچکی: «امید به اینکه به اَعمالشان بتوانند به قدرتمندان یادآور شوند که این قدرت از کجا آمده، مسئولیت آنان چیست و به تودهای که در صف مردگان ایستادهاند یادآوری کنند که اهداف آنان تا چه حد احمقانه است.»
یادداشت: * عنوان مقاله، نامِ یکی از کتاب های «علی باباچاهی»، شاعر، منتقد ادبی و نویسنده جنوبی میباشد.
منابع و مآخذ:
کلیما، ایوان، «روح پراگ»، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران، نی، 1388
محمدی مجد، داریوش، «احساس تنهایی و توتالیتاریسم»، تهران، روشنگران زنان، 1386
اکو، امبرتو، «نشانهشناسی»،ترجمه ی پیروز ایزدی، تهران، ثالث، 1388بشیریه، حسین، «تاریخ اندیشه سیاسی قرن بیستم»، تهران، نی، 1386