دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

مهاجرین تبعیدی / اسماعیل حسام مقدم

مهاجرین تبعیدی / اسماعیل حسام مقدم
مطالعات فرهنگی در باب دیاسپورای افغانی در برازجان




وجه فرهنگی حضور قومیت ها و ملیت های دیگر در فرهنگ خودی، همواره با بخشودگی ها و گشایش های فرهنگی ای همراه می شود که به میزان پذیرش در آن فرهنگ خودی بستگی دارد. بی شک در فضای جغرافیایی کثرت گرایی که در دنیای پس از یازده سپتامبر شکل پذیرفت، دیگر درخودبودگی و استقلال فرهنگی واجد ارزش های انسان شناسانه نیست، از همین رهگذر فرهنگ در جهان پسایازده سپتامبری به جهانی با فرهنگ های سیار و چهل تکه (به زعم داریوش شایگان) مبدل شده که درراستای آمیزش افق های معرفتی و فرهنگی به تداوم حیات خود می اندیشد. این اندیشیدن هرچه قدر به عمق و ژرفای کنش های فرهنگی هر گروه یا قومیت یا ملیت یا نژادی نضج یافته باشد، به همان میزان اخلاقی مبتنی بر مدارا و درک حضور دیگری (به زعم محمد مختاری) را در سرلوحه رفتارهای فرهنگی اش قرار می دهد. حال این فرهنگ؛ شهری باشد یا روستایی، تفاوتی اساسی را در برخورد با این مساله ی فرهنگی شکل نمی دهد و این به چگونگی برساخت شدگی خویشتن فرهنگی مردم آن محیط بستگی دارد که در برخورد با این قضیه، اخلاق خاص خودشان را می آفرینند.
مردم برازجان به مثابه ی مردمی برای مطالعه موردی این گفتار، همواره از سالهای جنگ هشت ساله، پذیرای گروه های مهاجری بوده اند که در همان ابتدای ورود به برازجان، آنها را در گتوها (شهرک) یی اسکان دادند تا کمتر در داد وستد فرهنگی – اجتماعی با آنان قرار گیرند چرا که آنان (جنگ زده ها) به زعم این فرهنگ بسته قومیت مدار، از قومیتی دیگر بودند و از آن جا که همواره دیگری نیز ناشناخته است، موجبات ترس فرهنگی ای شد تا این رفتارهای نژادپرستانه را شکل بخشد. این خودشیفتگی فرهنگی که مردم این منطقه را دهه هاست که در برگرفته، همواره آنان را از ایجاد کردن پیوندهای جدید با فرهنگهای دیگر برحذر داشته و "دیگری" برای او یا دهاتی های مهاجر است یا جنگ زده های عرب یا پشت کوهی های شهری شده و دست آخر نیز افاغنه ی مهاجری که در سالهای اخیر به اینجا پناه آورده اند. همواره مردم اینجا به هویتی شهری نازیده اند که ساده ترین الزامات شهرنشینی اش را حتی رعایت نکرده اند و چه بسا شاید از آن آگاهی هم نداشته باشند (همانگونه که هر هفته در مجلات این شهر! معضلات فرهنگی را می توان دید.) همواره این قومیت های مهاجر با سخره و استهزا مواجه شده اند آن چنان که جوک ها و دست اندازیهایی به آنان در زبان مصطلح فرهنگی برازجانی ها دیده می شود، که از همین تفاوت به کارگیری زبان برای این مهاجرین، می توان به شرایط تبعیض آمیز فرهنگی ای در قبال آنان مواجه شد تا آنجا که این تبعیض را در برنامه ریزی های فرهنگی شهر نیز می توان مشاهده کرد. همواره اقلیتی که خود را معیار فرهنگ محسوب کرده به ایجاد سیاست های فرهنگی ای پرداخته اند و مبتنی برهمان معیار، این فقط شهروندان درجه یک برازجانی هستند که می توانند از حقوق شهروندی نصیبی ببرند (که با توجه به گفتارهایی هم که در شماره های پیشین هفته نامه اتحاد جنوب نگاشته ام، البته این هم جای شک دارد!) اما به هرصورت این اقلیت های مهاجر حتی در آخرین اولویت های شهری هم قرار نمی گیرند و حقوق مهاجریتی آنان نادیده انگاشته می شود. مساله این مطالعه ی فرهنگی این است که جنگ زده ها در سالهای پیشین حتی با این که به گتوهای حومه شهر رانده شدند اما شاهد تاثیرگذاری های فرهنگی آنان بر فرهنگ برازجانی ها بودیم آنچنان که همین نشانه ها و نمادهای شهریتی را که می توان در برازجان دید، بطور نسبی از ارتباطات فرهنگی ای است که با این مهاجرین شکل پذیرفته بوده است، دارد، حال با توجه به اینکه افاغنه ی مهاجر در سطح فضای برازجان سکونت گزیده اند، پس باید به نوعی این تبادل فرهنگی بسی بیشتر و عمیق تر باشد. این مساله فرهنگی را اگر صرفن بر اساس حساب و کتاب های اقتصادی تبیین کنیم، راه به خطا پیموده ایم که مساله فرهنگی در کوچکترین و ریزترین سطوح جامعه قابل ردگیری است و با درک ما و نسل جدید از خود و خویشتن، رابطه انکارناپذیری شکل می دهد. همین که نسل سوم مهاجرین افغانی در مدارس دولتی حضور دارند یعنی با نسل جدیدی از افغانی – ایرانی هایی در فرهنگ مواجه می شویم که این حق را دارند که با شکل دادن به فرهنگ دیاسپورای خود (منظور فرهنگ افغانی – ایرانی است) ، در شکل دادن به فرهنگ شهری برازجان سهیم باشند. چه بسا که از همان نسل اول و دوم این مهاجرین نیز فرهنگ شهری برازجان، دریافت های فرهنگی یی را به طور ناخودآگاه داشته است اما به دلیل شرایط نامساعد فرهنگی، هیچ گاه به دید نیامده و یا چشمان خود را بر آن بسته اند.
فرهنگ امروزی حاکم بر فضای زندگی مردم در هر کجای دنیا، تحت تاثیر فضای مجازی و ارتباطات پیچیده فرهنگی، دیگر هویتی ثابت، ایستا، معین و محدودیت یافته را نمی تواند در خود بازتولید کند، آنچنان که از حصارهای تنگ مفهومی "خود " و " دیگری" به افق های معنایی بازی قدم نهاده ایم که در آن مفهوم "خود دیگری" یا "دیگری خود" (به زعم آرجون آپادورای؛ انسان شناس آمریکایی – هندی) متولد شده است تا در این پهنه ی فرهنگی محلی – جهانی، به عزیمت و فراروی از هویت های شکل یافته از نوعی "خودشیفتگی فرهنگی سرزمینی" به نوعی از هویت های "فراسرزمینی / فراملی" فراخوانده می شویم تا زندگی را در فرهنگی سیال، پویا، و نامحدود تجربه کنیم و در همین سپهر فرهنگی، دست به آفرینش های خلاقانه ای از روابط فرهنگی با دیگر فرهنگ ها بزنیم و حیات و فرهنگ تک ساحتی و استبداد محور خود را از این چرخه بازتولید پدرخوانده های فرهنگی به در آوریم. از همین رهگذر است که پدیده "سرزمین زدایی از هویت ها" به حلقه ی واسطه ی تفکرات روشنفکرانه ی معاصر تبدیل می شود که اصالت را نه دیگر در مرزبندی های سیاسی و خصومت های بین شهری و...، که در پیوندهای چندگانه ی هویتی ای می یابد که در آمیزش افق های فرهنگی ای شکل می یابند و خود را از انگاشت های نژادپرستانه رهایی می دهند. دغدغه این نقد فرهنگی از همین نکته خود را بازیابی می کند که ادبیات، هنر و فرهنگ این سرزمین بطور متقابل چه پیوندی را با فرهنگ های مهاجر ساخت داده است؟ چه قدر در آفرینش های فرهنگی، این تفاوت های قومیتی – زبانی به حضور فراخوانده شده است؟ آیا فرهنگ کنونی این مردم ظرفیت هایی برای پذیرش فرهنگی نسل سوم مهاجرین را در خود پرورانده است تا در آینده ای نزدیک، صداهای خاموش آنان را در فرهنگ خود منعکس شده، ببیند؟ و همچنان پرسش های دیگری که می توان در این رابطه طرح کرد و بدون پاسخ آنان را رها کرد تا خواننده خود به تحلیل آن بپردازد. اما آنچه که در نخستین برخورد با این مساله ها در ذهنمان صورتبندی می شود این است که با این حد پایین از مدارای فرهنگی و این حد بالا از خوشیفتگی فرهنگی مردم برازجان، بعید است که این مهاجرین به آشناهای فرهنگی ای بدل شوند که توان آن را داشته باشند تا در مناسبات فرهنگی تاثیرگذار شوند و آنچه با تاسف، آینده ی به خصوص نسل سوم این مهاجرین را انتظار می کشد، تبعیدشدگی فرهنگی ای است که بر مهاجربودگی اشان افزون خواهد شد و آنان را در نوستالژی (غم غربت) وطنی فرو خواهد برد که شاید هیچ گاه به آن رجعت نتوانند کنند. آنان خود را مهاجرینی تبعیدی خواهند یافت که هیچ امکانی را برای خلاق کردن سال ها زندگی در این منطقه ، در فرا روی خود نخواهند دید و چه بسا تراژدی مهاجرت اجباری ای دیگرباره، تمام هستی آنان را در خود فروخواهد بلعید.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
مقاله ای جالب با نوشتار قوی ای بود.
ادمی همیشه در فرایند جامعه پذیری در طول زندگی اش یاد می گیرد که بتواند هویتی داشته باشد و تحت تاثیر دیگری و فرهنگش خود را نبازد. هويت، آینه ای است که فرد از طریق آن به خود نگاه می کند به عنوان کسی که به رغم داشتن چيزهاي مشترک با ديگران، از آنها جداست. وقتی هویت در معرض هویت دیگری قرار می گیرد نشانة تهدید به سوی آن خواهد رفت. دیگری خواستار آن است تا هویت خود را مسلط کند. بحران هويت به وضعيتي گفته مي شود که فرد يا جامعه هشياري و آگاهي لازم را نسبت به خود از دست بدهد و دچار از خود بیگانگی شود. مردمی که در مرحلة گذار دچار بحران و از خود بیگانگی هستند، به راحتی دست از فرهنگ، پیشینه و هویت خود کشیده و خود را در قالب هویت دیگری نمایان می کنند. هر فردی در هویت و شخصیت خود نشانی از هویت فردی و هویت ملی دارد. در ایران هویت ایرانی ترکیبی است از هویت فردی و ملی او.
ساختار روان ایرانیان مثل هر انسان دیگر ترکیبی از سه بخش تخیلی، واقعی و سمبلیک می باشد. آنچه قدر مسلم است اینکه نماد انسان رشدیافته و مدرن، گذشتن از حصار تخیلی و رسیدن به بعد سمبلیک در روان اوست. وقتی نوع ارتباط آدمی دوگانه و ثنوی (به شيوة نارسيسی عشق/ تنفر) باشد آن گاه امکان تحول سنت و ديالوگ ميان فرد و فرهنگ به وجود نمی آيد. اساس رابطة سمبليک و رابطة سه گانه، توان فاصله گيری از ديگری، در عين داشتن وحدت می باشد تا بتواند با فاصله به ديگری و به جهانش نگاه و آن را نقد کند و خويش و جهانش را به وسيلة نقد و شک خويش تکامل بخشد. در رابطة سمبليک، انسان وارد يک رابطة سه گانه و تثليثی با خويش و ديگری مي شود. در فرهنگی که اين فرديت و اين ارتباط تثليثی و سمبلیک رشد نکرده است، انسان مطلق گرا و تمامیت خواه و ناتوان از تحول و ديالوگ است. رابطة دوتایی و رقابتی رابطه ای است که اساسش خود شیفتگی است و قدرت هر گونه انتقاد سازنده و در خود نگریستن حقیقی را از فرد می گیرد.
هر اجتماعی بر بنیان خانواده برپاست. برای رفتن به سوی مدرنیته و مدارای فرهنگی خانواده ها در درجه اول بذر این مدارا را در رشد کودک باید بکارند و کودک را از بعد خیالی به بعد سمبلیک هدایت کنند و فردگرایی مدرن در خانواده هاست که جامعه توسعه یافته و مدرن را می سازد.

ناشناس گفت...

سلام
مقاله ای جالب با نوشتار قوی ای بود.
ادمی همیشه در فرایند جامعه پذیری در طول زندگی اش یاد می گیرد که بتواند هویتی داشته باشد و تحت تاثیر دیگری و فرهنگش خود را نبازد. هويت، آینه ای است که فرد از طریق آن به خود نگاه می کند به عنوان کسی که به رغم داشتن چيزهاي مشترک با ديگران، از آنها جداست. وقتی هویت در معرض هویت دیگری قرار می گیرد نشانة تهدید به سوی آن خواهد رفت. دیگری خواستار آن است تا هویت خود را مسلط کند. بحران هويت به وضعيتي گفته مي شود که فرد يا جامعه هشياري و آگاهي لازم را نسبت به خود از دست بدهد و دچار از خود بیگانگی شود. مردمی که در مرحلة گذار دچار بحران و از خود بیگانگی هستند، به راحتی دست از فرهنگ، پیشینه و هویت خود کشیده و خود را در قالب هویت دیگری نمایان می کنند. هر فردی در هویت و شخصیت خود نشانی از هویت فردی و هویت ملی دارد. در ایران هویت ایرانی ترکیبی است از هویت فردی و ملی او.
ساختار روان ایرانیان مثل هر انسان دیگر ترکیبی از سه بخش تخیلی، واقعی و سمبلیک می باشد. آنچه قدر مسلم است اینکه نماد انسان رشدیافته و مدرن، گذشتن از حصار تخیلی و رسیدن به بعد سمبلیک در روان اوست. وقتی نوع ارتباط آدمی دوگانه و ثنوی (به شيوة نارسيسی عشق/ تنفر) باشد آن گاه امکان تحول سنت و ديالوگ ميان فرد و فرهنگ به وجود نمی آيد. اساس رابطة سمبليک و رابطة سه گانه، توان فاصله گيری از ديگری، در عين داشتن وحدت می باشد تا بتواند با فاصله به ديگری و به جهانش نگاه و آن را نقد کند و خويش و جهانش را به وسيلة نقد و شک خويش تکامل بخشد. در رابطة سمبليک، انسان وارد يک رابطة سه گانه و تثليثی با خويش و ديگری مي شود. در فرهنگی که اين فرديت و اين ارتباط تثليثی و سمبلیک رشد نکرده است، انسان مطلق گرا و تمامیت خواه و ناتوان از تحول و ديالوگ است. رابطة دوتایی و رقابتی رابطه ای است که اساسش خود شیفتگی است و قدرت هر گونه انتقاد سازنده و در خود نگریستن حقیقی را از فرد می گیرد.
هر اجتماعی بر بنیان خانواده برپاست. برای رفتن به سوی مدرنیته و مدارای فرهنگی خانواده ها در درجه اول بذر این مدارا را در رشد کودک باید بکارند و کودک را از بعد خیالی به بعد سمبلیک هدایت کنند و فردگرایی مدرن در خانواده هاست که جامعه توسعه یافته و مدرن را می سازد.

زری شاه حسینی گفت...

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد/متبرک باد نام تو!(شاملو)
باچشمهای توتمام علفهاوگیاهانی راکه روزی لگد کرده بودیم می شود دید و انسانهایی را که جا گذاشته بودیم باز می یابیم وبه قول سپهری بزرگی واز اهالی امروز وبا تمام افقهای باز نسبت داری
زیباست روی کاکل سبزت کلاه نو/
زیباتر آنکه درسرت اندیشه نوشود
که هر لحظه نو می شودزیباوزیباتر می شود
حضورت را دریغ اکنون چو می داری میدانم/خلاف خشک سالی ها تو باسیلاب می آیی

سوشیانس گفت...

سلام عمواسماعیل امیدوارم خوب باشی بیابه وبلاگم وعکسهارانگاه کن عکس جشن تولدم خداحافظ

زینب مقصودی گفت...

سلام ،خوشحالم که هنوز از خاطر دوستان محو نشدم و ممنون از توجهتون،خیلی عالیه که مثل گذشته پرکارید.موفق باشید.

ناشناس گفت...

سلام اسماعیل
به نظر میرسه درد تو تنها ی مشکل نیست بلکه منبع با ارزشی ازهمدردی و بصیرت است...
مقا له ات رو چندین بار خوندم و بنظرم جالب آمد و دوست دارم که به حقیقت، رنج تو را به دیده ی احترام بنگرم، بنابراین بخش هایی از مقاله ی دکتر پل فلامیشن را انتخاب کردم
بر طبق پیش بینی فروید، هر زمان که نا امنی بیشتر باشد، مردم برای ازدحام در دسته های دفاعی و خود حفاظتی و خود مطرح شونده، آماده تر هستند.قدرت این گردبادهای انسانی،به اندازه ی عظمت وحشت نهفته در آن است.این مردمان قدرت استدلال ندارند زیرا جوشش آنان بر بنیاد اصول و عقاید نیست (که برای قضاوت و عقلانی جلوه دادن آنان مورد استفاده ثانوی قرار گیرد)،بلکه از لایه های عمیق تر روانی یعنی آرزوهای خود پرستانه ای که جهان را به خاطر «خود» تغییر دهند، و از خواست همیشگی خود پرستی،اغراق و تجاوز اجتماعی سر چشمه می گیرد.فروید معتقد بود که بشر هیجان های خود پرستانه ی خود را در جمع آورده است. بنابراین ما مجموعه هایی را مانند کشورها و دیگر پدیده های متشکل می بینیم که به خود بینی آشکار متوسل میشوند. این نمایش گروهی به فرد کمک می کند که احساس نماید حتی اگر خود زیبای او بپژمرد و بمیرد،دست کم جزئی از چیزی است که جاویدان،مهم و قدرتمند است. فقط باید به خاطر بسپاریم که وقتی فروید مشغول نوشتن بود، به زودی سراسر اروپا در آتش جماعتی از کشتارگران خود بزرگ بین افتاد که اعمال خود را ماورای زمینی ارزیابی می کردند:«من بخشی از وطن هستم.من در حال ساختن تاریخ بشر می باشم.» هیلمر که سرپرست نیرو های ویژه اس اس و کارش کشتن غیر نظامیان بی گناه یهودی بود، به زیر دستانش می گفت:«می دانم که شما گاهی گیج میشوید و از گناهی که مرتکب می گردید،رنج می برید ولی نباید از این موضوع بترسید زیرا شما به رهبر و میهن خود برای کسب یک افتخار بی سابقه و فراموش نشدنی خدمت می کنید.»
عضویت توده ای در چنین گروه ها، عکس العمل مشترکی است علیه اندوه بزرگی که در زندگی بشر، ذاتی و ماندگار است. دانش و فرهنگ در اینجا آرامشبخش نیستند. بزرگترین فیلسوف غربی اززمان افلاطون، مارتین هایدگر،آشکارا به نازیسم معتقد بود. هم چنین ترغیب به ارزش های مجرد مانند دلسوزی و خدمت بکار گرفته می شود تا بر آتش خود بینی بنزین بیشتری ریخته شود.
وقتی که ناتورام گودس، ماهاتما گاندی را ترور کرد. رفتارش را به عنوان عملی شجاعانه و از خود گذشتگی برای خدمت به سرزمین مادری اش توجیه نمود. اما سخنانش در دفاع از خود،وحشت وی را از حقیر بودن،ضعف قوای جنسی و آسیب پذیری آشکار می ساخت
هنری دیوید تورو احتمالن اولین آمریکایی است که با راه های کهن هندی به سوی تعقل، آشنا شده و برای تجربه کردن آن ها کوشیده است. او می نویسد:« بیشتر آنچه را که همسایگان من خوب می دانند،من در قلبم شیطانی می دانم و اگر من اصولن از چیزی بخواهم توبه کنم، از رفتار خوبم است
تحت نام خدا ها و گروه ها، بیشتر کشتار ها در خدمت به توهمی بزرگ صورت می گیرد. جنگ های صلیبی دیروز و رفاه ایده آل امروز نمونه هایی از چنین توهماتی است..شاد باشی

هیچ گفت...

سلام